زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...
شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
یکی بود، یکی نبود. زیر این گنبد کبود، پسر و پدری با یکدیگر زندگی میکردند. شغل شریف پدر، کفندزدی بود! هر زمان که فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پدر قصهی ما پیدا میشد. ابتدا نبش قبر میکرد و خاکها را به کناری میریخت و سپس کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را باز میکرد و در پایان، دوباره خاکها را درون قبر میریخت و از فروش کفن این مُردگان، روزگار میگذراند. دیرزمانی گذشت تا اینکه پدر در بستر بیماری و مرگ افتاد.
ادامه مطلب ...